کد خبر: ۸۲۱۵
۰۹ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

روزگار سقا‌ها و آب‌انبار‌ها 

روایت حاج محمد اسماعیل‌زاده، حلبی‌ساز قدیمی مشهد از «حیطه کرب‌علی» که این روز‌ها با نام کوچه آخوند خراسانی ۱۲ تابلو خورده است.

شاید حلبی‌ساز پیرتر از حاج‌محمد اسماعیل‌زاده هم در محله‌های دیگر باشد، اما او حالا یکی از کهن‌سالان کوچه آخوندخراسانی ۱۲ است؛ کوچه‌ای که به قول او تا قبل‌از انقلاب اسلامی با نام‌های «حیطه کرب‌علی» و «اشکان» شناخته می‌شده است.

محمد اسماعیل‌زاده به گواهی مرکبی که در شناسنامه‌اش، چهره سفید کاغذ را مخدوش کرده متولد ۱۳۰۹ است. اگر شناسنامه حکم نمی‌داد، باورمان نمی‌شد بیشتر از ۸۰ سال سخت و شیرین را پشت سر گذاشته است.

خانه پرش می‌خورد که هفتاد‌ساله باشد. این را به خودش هم می‌گوییم و پاسخ می‌دهد این از خوبی زن‌های قدیم است که هم مهریه کم داشتند و هم اهل زندگی بودند.

حاج‌محمد در همان فضای کوچک مغازه حلبی‌سازی میزبانمان است. مشغول تماشای فضای کوچک حجره‌ای هستیم که جای‌جای آن را جنس‌های حلبی پر کرده؛ از بشکه‌های کوچک و بزرگ آب گرفته تا آب‌پاش و انبر‌های حلبی، روی دیوار قاب عکس‌های ریز‌و‌درشت از آدم‌هایی که حالا نیستند، نصب شده است.

بین آن‌ها تصویر دکتر رادپور، رئیس اسبق بیمارستان امام رضا(ع) پررنگ‌تر است. در همان حال تماشا حرف‌های حاجی را هم خوب گوش می‌گیریم.

 

روزگار سقا‌ها و آب‌انبار‌ها 

 

دوچرخه را ترجیح می‌دهم

مغازه شاید برای امروزی‌ها خیلی کوچک باشد، اما برای پیرمرد، جادار و بزرگ است؛ آن‌قدر که دوچرخه کهنه‌ای را که قدمتش لااقل به ۴۰‌سال پیش می‌رسد، تکیه به دیوار زده است و تا ظهر پای کار می‌ایستد.

می‌گوید  اهل ماشین نیست و روزگارش را با همین دوچرخه سر کرده و آب باریکه‌ای که از ساخت و فروش حلب‌ها دارد. گفتگوی ما را آمد‌وشد آدم‌هایی متوقف می‌کند که یا همسایه‌اند و رهگذر و برای احوالپرسی به حجره پیرمرد سر زده‌اند، یا مشتری هستند و طالب جنس.

حاج‌محمد اهل کار است و چکش از دستش زمین نمی‌افتد، حتی وقت حرف‌زدن با ما. در حجره‌ای که آرامش و صفایش را وام‌دار صاحب پیرش است، دل سپرده به سوالاتی که قرار است نقبی به گذشته نه خیلی دورش بزند.

 

در نوجوانی طلا‌فروش بودم

با‌وجود سن و سال زیاد، حافظه خوبی دارد و حوصله بسیار؛ «تا به خودم آمدم، دیدم بزرگ شده‌ام و باید کار کنم. آن زمان مثل حالا نبود. نان سنگکی می‌خوردیم که حالا گیر فلک نمی‌آید.

یک تیمچه هندوانه را به ۴ قِران می‌دادند؛ هم فراوانی بود و هم مردم وجدان داشتند. صادق بودند، البته به آدم‌های حالا بر‌نخورد!

«گوش می‌گیری چه می‌گویم؟» و ما دوباره با تکان‌دادن سر، تاییدش می‌کنیم تا پیرمرد با فراغ خاطر توضیح دهد: «خانه ما در کوچه کربلا در عیدگاه بود و من هم در بازار زنجیر در بالاخیابان مشغول به کار بودم.

اوایل در این بازار همه زرگر و طلاساز بودند و من هم مانند دیگران به‌سراغ این شغل رفتم. روز‌های نوجوانی را در بازار طلافروش‌ها بودم، اما با حمله روس‌ها، بازار تعطیل شد و من هم این شغل را کنار گذاشتم و به‌دنبال مسگری رفتم.»

مسگری، کار سخت و پر‌سر‌و‌صدایی است. پرداختن او به این پیشه، هم‌زمان با زمستانی سخت و سرد بود؛ به همین دلیل به‌نظرش روز‌ها سخت و طولانی می‌آمدند.

همان ابتدای کار، انگشت‌هایش زخمی شده و همین موضوع موجب دلزدگی او از کار مسگری می‌شود و مانند زرگری پای این کار هم نمی‌ماند.

پس‌از مدتی، زمان خدمتش می‌رسد و سربازی‌اش را در تربت می‌گذراند؛ «خدمتم که تمام شد، خدا‌بیامرز مادرم یک روز صدایم زد و گفت: این ۱۰۰‌تومان را برای تو کنار گذاشته‌ام.

هر‌طور‌که دوست داری، خرجش کن. پول را گرفتم و به این فکر کردم چکار کنم تا برای آینده‌ام مناسب باشد. نصف پولم را برای خرید این حجره دادم.

اوایل مغازه‌ام بزرگ‌تر بود، اما بعد‌ها قسمتی از آن را واگذار کردم و اکنون، همین اندازه است که می‌بینید؛ از اول هم همین شکل و شمایل را داشته است.»

 

روزگار سقا‌ها و آب‌انبار‌ها 

 

قبلا کار و بارم سکه بود

آن روز‌ها کار و بارش خیلی بهتر بود؛ با اداره‌های مختلف دولتی قرارداد می‌بست، بخاری‌های زغال سنگی‌شان اغلب کار دست او بود. سفارش زیاد می‌گرفت. می‌گوید: «یادش به‌خیر؛ زور و بازوی جوانی بود که حلب‌ها را سرِ دست می‌گرفتیم و از نردبان، پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رفتیم تا برای سقف شیروانی کار بگذاریم. این کوچه، محل زندگی اعیان و اشراف بود.

یادم می‌آید دکتر رادپور، رئیس وقت بیمارستان امام رضا همین جا ساکن بود. آدم به‌شدت خیرخواه و مقیدی بود، از آن افرادی که محال است کسی خاطره خوبی‌هایش را فراموش کند.»

این‌ها را که می‌گوید، انگشت اشاره‌اش را به‌سمت قابی می‌گیرد که پر از عکس‌های ریز و درشتی است که صاحبانش سال‌هاست بین ما نیستند.

بر‌خلاف آهنگری که سر و کارش با کوره و آتش است، حلبی‌سازی ابزار ساده‌تری دارد. سال‌هاست ابزارش یک چکش کوچک است. می‌گوید آن زمان حلب کاربرد‌های زیادی داشت؛ از سماور‌های حلبی بگیر تا لجن‌کش‌های حوض و...

سقاها با مشک‌هایی از پوست گوسفند، آب را از آب‌نبار‌ها برای کسانی می‌بردند که وضع مالی بهتری داشتند


روزگار آب‌انبار‌ها و سقا‌ها

روبه‌روی مغازه او آب‌انباری قدیمی بوده است. حاجی می‌گوید آن روز‌ها که هنوز لوله‌کشی نبود، مردم آب شربشان را از آب‌انبار‌ها تهیه می‌کردند. در خانه‌ها حوض‌های بزرگی بود که معمولا برای شستن لباس و ظروف و گرفتن وضو استفاده می‌شد. معمولا آب حوض را از زمستان نگه‌می‌داشتند، برف و یخ‌هایی که خورشید آبشان کرده بود و به کار شستشو می‌آمد.

بعضی‌ها شغلشان سقایی بود؛ اینکه با مشک‌های بزرگ که معمولا از پوست گوسفند بودند، آب را از آب‌نبار‌ها برای کسانی می‌بردند که وضع مالی بهتری داشتند و آن را در خُم‌های سفالی خالی می‌کردند و کسانی که بضاعت مالی کمتری داشتند، خودشان با تین‌های حلبی و دبه آب می‌آوردند.

 

روزگار سقا‌ها و آب‌انبار‌ها 

 

 

۲ آب‌انبار در کوچه اشکان

در هوای گرم، آب‌انبار‌ها سرمای خنکی داشتند که برای خیلی‌ها خوشایند بود، به‌خصوص در هوای گرم تابستان هر‌چه پله‌ها را پایین‌تر می‌رفتی، خنکای آن را بیشتر حس می‌کردی.

بیشتر آب‌انبار‌ها بدون شیر بودند و مانند یک استخر سرپوشیده ساده به حساب می‌آمدند؛ «معمولا در هر کوچه، یک تا دو آب‌انبار وجود داشت. همین کوچه دو آب‌انبار داشت، یکی ابتدای کوچه و دیگری در انتهای آن. بعضی‌هایشان را اهالی اسم گذاشته بودند، مثلا یک آب‌انبار در محل زندگی ما بود که به آن حوض برجی می‌گفتند.

حوض برجی شیر نداشت. حوض‌مانندی بود که از آن آب بر‌می‌داشتند. قدیم‌ها باور بر این بود که اجنه شب‌ها در آب‌انبار‌ها و حمام‌ها هستند و خیلی‌ها هراس این را داشتند که شب سراغ آب انبار بروند. آن زمان لای‌کش‌ها هم حلبی بود و لای حوض‌ها و آب‌انبار‌هایی را که رسوب کرده بودند، می‌گرفت.»


حوض برجی شیر نداشت. حوض‌مانندی بود که از آن آب بر‌می‌داشتند

از حیطه کرب‌علی تا کوچه اشکان

«این کوچه به «حیطه حاج‌کرب‌علی» معروف بود. خدا رحمت کند حاج کرب‌علی و همه رفتگان دیگر کوچه را. اینجا کلی ملک و املاک داشت، حتی گرمابه سعدی هم به اسم حاج‌کرب‌علی بود.

بعد‌ها به خاطر ژاندارمری که در این کوچه بود، کوچه نام تیمسار اشکان را گرفت. مدت‌ها قبوض آب و برق ما به اسم کوچه اشکان می‌آمد؛ کوچه‌ای که حالا به نام آخوند خراسانی است و از یک طرف هم به کوچه آیت‌ا... خامنه‌ای می‌رسد.»


سحر پای دیزی آبگوشت

«ماه مبارک رمضان یکی ازهم‌محلی‌ها با یک چوب‌دستی بزرگ در کوچه‌ها راه می‌رفت و مناجات‌خوانی می‌کرد تا مردم بیدار شوند. سحر‌ها مثل این روز‌ها نبود که پلو و خورشت باشد.

در بیشتر خانه‌ها دیزی‌های آبگوشت بار بود و سحر‌ها نان ریز‌شده، پیاز، سبزی و دوغ بود. افطار‌ها هم نان و چایی شیرین بود به همراه پنیر و سبزی. گوش می‌گیری چه می‌گویم بابا؟!» و باز دوباره تکان‌دادن سر است و تایید حرف‌های حاج محمد.  

حاجی یک خانواده‌دوست تمام عیار است. حالا که دارد تند‌تند چکش روی حلب می‌کوبد، بهترین موقع است که درباره خانواده‌اش بپرسم. می‌گوید: «پنج‌دختر دارم و یک پسر که همگی رفته‌اند سراغ زندگی‌هایشان.»

از نوه‌هایش می‌پرسم، اینکه آن‌ها را چقدر دوست دارد و ارتباطش با آن‌ها خوب است یا نه. نطفه کلام هنوز بسته نشده که چشم‌غره حاج‌آقا حجت تمام می‌کند.

بعد با تکان همان چکشی که در دستش است، می‌گوید: «مگر می‌شود بچه را دور انداخت؟ نوه را هم همین‌طور. گرفتی؟ دستت آمد؟» و می‌فهمیم که چقدر نوه‌هایش را دوست دارد و نباید این سوال را می‌کردیم.

وقت نماز است. حاج‌آقا که رقیق‌القلب است، نمی‌خواهد در میهمان‌نوازی کم گذاشته باشد، پس می‌گوید: «همین‌جا بنشینید تا من بروم مسجد نماز و زود برگردم.»، اما سوالات ما ختم به همین پرسش نهایی می‌شود که «از زندگی‌تان راضی هستید حاج‌آقا؟»

همان‌طور‌که آستین‌هایش را بالا می‌زند و برای وضو آماده می‌شود، می‌گوید: «کاری نکردم که شرمنده کسی باشم. نماز اول وقت و نوکری خاندان اهل بیت (ع).»

بعد می‌زند به کوچه؛ کوچه‌ای که انگار دارد در گرمای ظهر خرداد چرت می‌زند و خداحافظی ما چرتش را پاره  می‌کند.  




* این گزارش سه شنبه ۲۵ خرداد ۹۵ در شماره ۱۹۷ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر